دو پارتی (بخش دوم ) آخر
که ... بابام شروع به حرف زدن کرد
؛ انگار داماد ما هم نمیخواد بیاد
یعنی چی نیومده یعنی این پسره که ایجا نشسته کسی نیست که قراره باهاش ازدواج کنم ..... که صدای زنگ در اومد
#بلاخره شوهر خواهر منم اومد
مامانم بهم اشاره کرد که برم در و باز کنم ... وقتی در و باز کردم با.... صورت جیمین مواجه شدم.. که چشمام قرمز بود و معلوم بود خیلی گریه کرده ... با دیدنم ... بهم چسبید و شروع به گریه کردن کرد ... منم نتونستم خودم و کنترل کنم و باهم گریه میکردیم که
؛ بچه ها بیاین داخل دیگه
+جیمین.... تو ..اینجا
- منم ن....میدونم ...بابام ... گفت بیام این..جا
دستم و گرفت و باهم رفتیم داخل ... که همه با نگاه کردن به ما .. ساکت شدن .. منم به صورت جیمین زول زده بودم
مامان جیمین :بلاخره اومدی پسرم خیلی منتظرت بودیم .. ولی چرا شما ها دست همو گرفتیم ...
منو جیمین با تعجب به حرفهای اون خانمه که انگار مامان جیمین بود .. گوش میدادیم .. که ... جیمین به سمت پدر و مادرم برگشت ... و
-اقای کیم ... شما هستین
:بله من پدر ا.تم
دستم و ول کرد و رفتم جلوی پدرم زانو شد .. منم کنارش روی زمین نشستم
- آقای کیم ... من واقعا دخترتون و دوست دارم ... میدونم شما از اینکه دوست پسر داشته باشه بدتون میاد ولی من نمیتونم از دخترتون دست بکشم .... درسته که فقط ۳ ماهه باهمیم ولی من خیلی بهش وابسته شدم ... لطفا بزارد باهم باشیم ... وگرنه مجبور میشم دخترتون و بدزدم و باهاش ازدواج کنم
بعد از تموم شدن حرفاش هر دوتامون به بابام با نگران نگاه میکردیم که ... بابام شروع به خندیدن با صدای بلند کرد ...
:واقعا بچه جون فکر کردی نمیدونم با همین ... من دختر خودم و میشناسم .. میدونم هم دیگه رو دوست دارین .. جین بهم گفته بود .. باباتم میدونست برای همین میخواستیم با هم ازدواج کنید ولی انگار شما دوتا به جای سورپرایز ... بیشتر نگران شدید ... ببخشید که نگرانتون کردیم ...
بعد از تموم شد حرفای بابام هر دوتامون خشکمون زده بود .. و داشتیم حرفای بابام و مرور میکردیم ... که به خودم اومدم و به شونه ی جیمین ... زدم که اونم به خودش اومد
-الان یعنی همه تون میدونید
:اره پسرم همه میدونیم
جیمین که کنارم نشسته بود دستم و کشید و منو توی بغلش گرفت ...
-الان دیگه برای منی برای همیشه خانم کوچولو
+تو هم همینطور آقایی کیوت
پایان
؛ انگار داماد ما هم نمیخواد بیاد
یعنی چی نیومده یعنی این پسره که ایجا نشسته کسی نیست که قراره باهاش ازدواج کنم ..... که صدای زنگ در اومد
#بلاخره شوهر خواهر منم اومد
مامانم بهم اشاره کرد که برم در و باز کنم ... وقتی در و باز کردم با.... صورت جیمین مواجه شدم.. که چشمام قرمز بود و معلوم بود خیلی گریه کرده ... با دیدنم ... بهم چسبید و شروع به گریه کردن کرد ... منم نتونستم خودم و کنترل کنم و باهم گریه میکردیم که
؛ بچه ها بیاین داخل دیگه
+جیمین.... تو ..اینجا
- منم ن....میدونم ...بابام ... گفت بیام این..جا
دستم و گرفت و باهم رفتیم داخل ... که همه با نگاه کردن به ما .. ساکت شدن .. منم به صورت جیمین زول زده بودم
مامان جیمین :بلاخره اومدی پسرم خیلی منتظرت بودیم .. ولی چرا شما ها دست همو گرفتیم ...
منو جیمین با تعجب به حرفهای اون خانمه که انگار مامان جیمین بود .. گوش میدادیم .. که ... جیمین به سمت پدر و مادرم برگشت ... و
-اقای کیم ... شما هستین
:بله من پدر ا.تم
دستم و ول کرد و رفتم جلوی پدرم زانو شد .. منم کنارش روی زمین نشستم
- آقای کیم ... من واقعا دخترتون و دوست دارم ... میدونم شما از اینکه دوست پسر داشته باشه بدتون میاد ولی من نمیتونم از دخترتون دست بکشم .... درسته که فقط ۳ ماهه باهمیم ولی من خیلی بهش وابسته شدم ... لطفا بزارد باهم باشیم ... وگرنه مجبور میشم دخترتون و بدزدم و باهاش ازدواج کنم
بعد از تموم شدن حرفاش هر دوتامون به بابام با نگران نگاه میکردیم که ... بابام شروع به خندیدن با صدای بلند کرد ...
:واقعا بچه جون فکر کردی نمیدونم با همین ... من دختر خودم و میشناسم .. میدونم هم دیگه رو دوست دارین .. جین بهم گفته بود .. باباتم میدونست برای همین میخواستیم با هم ازدواج کنید ولی انگار شما دوتا به جای سورپرایز ... بیشتر نگران شدید ... ببخشید که نگرانتون کردیم ...
بعد از تموم شد حرفای بابام هر دوتامون خشکمون زده بود .. و داشتیم حرفای بابام و مرور میکردیم ... که به خودم اومدم و به شونه ی جیمین ... زدم که اونم به خودش اومد
-الان یعنی همه تون میدونید
:اره پسرم همه میدونیم
جیمین که کنارم نشسته بود دستم و کشید و منو توی بغلش گرفت ...
-الان دیگه برای منی برای همیشه خانم کوچولو
+تو هم همینطور آقایی کیوت
پایان
- ۱۴.۱k
- ۲۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط